خیال کُن



      گاهی که بعد از مدتی، برمیگردیم به یه شرایط خاص که قبلا تجربه ش کردیم، باعث میشه بتونیم بین دو یا چندباری که این شرایط فیزیکی خاص برامون تکرار شده خیلی چیزا رو بسنجیم. چیزایی که احتمالا خیلی درونی ن. شاید حتا اونقدر درونی که نمیدونیم چجوری میشه به یه شکل قابل فهم برای دیگران تبدیل بشن. وخب احتمالا همین باعث میشه به این فکر نکنیم که یه سری از ویژگی های بیرونیمون با اون خصوصیتای خیلی درونی، احتمالا در ارتباطن.

      سفر از جنس تغییره، ولی معمولا برای من شرایط فیزیکی مشترکیو بوجود میاره که میتونم با استفاده ازشون. خودمو ببینم و بسنجم با خودم. سفر نه فقط به معنای گ گردش و مسافرت معمول اصلا به معنای خود سفر(رجوع شود به پستهای قبل).

      امشب که طبق عادت قدیمی - که احتمالا برخاسته از حس تقریبا خام خاطره پرستی ه که درون هممون هست - در حال استفاده از این تغییر، برای مطالعه تغییراتی بودم که مدتی بود متوجهشون نبودم. و ببهاین فکر میکردم که این «عادت»م احتمالا طفیلی تلاشی ه که برای استفاده بهتر از اون همون حس خام کردم؛ خودش تبدیل به یه عادت شده و خب همین تبدیل شدن به اندازه خاستگاهش، خامش میکنه. با این تفاوت که فقط مقداری شخصی شده تره. ولی به هر حال یه عادته. 

      چی باعث میشه ما «نیاز» به یه «تکرار» برای رجوع به خودمون داشته باشیم تا تازه متوجه تغییراتی بشیم که متوجهشون نبودیم ؟ چرا متوجهشون نیستیم؟ ینی درواقع چی باعث شده که متوجهشون نباشیم که در نهایت نیازمند بشیم؟ نیازمند یه س.

بهتره بپرسم، چطور میتونیم سفر مقدس رو در حد یه رکود، برای رسیدن به خودانتقادی مقدس، تنزل ندیم؟


دوباره میرم و لیست کانتکامو باز میکنم، از بالا به پایین یه دور نگاه میکنم، از «وان مینتس اگو» ها و «ریسنتلی» ها بگیر برو تا «لانگ تایم اگو» ها.

انگار وارد یه راهروی طولانی میشم که دو طرفش پر از اتاقه و از روبروی هرکدوم که رد میشم، درِ یه دنیای کامل به روم باز میشه و لحظه ایی نمیگذره که ازش میگذرم، بسته میشه و در بعدی

نمیدونم چرا هنوز اینکارو میکنم، ولی برام مهم نیس که اینو نمیدونم، یا چرا نمیدونم . بیشتردارم فک میکنم که چیشد که من اینجا گیر افتادم؟یا دقیقا اینجا کجای زمانه که من دارم توش راه میرم؟

_کافیه! اینجوری فایده نداره._

***

میدونی؟ من هیچوخ از مرور خاطراتم لذت نبردم، حتا از شیرین تریناش، فرق نمیکنه چقد شیرین باشه، وختی خاطره س ، پس دیگه تلخه.

ولی الان میدونم که اصا خاطره ایی وجود نداره. هرچی که هس همین الانه، تو انتخاب میکنی که ببینیش ، توش زندگی کنی یا فقط بهش فک کنی!

اگه راستشو بخای من از مرور کردن خاطراتم فرار نمیکردم، من از دیدن واقعیت فرار میکردم. ببین من فک کنم به خودمون کلک زدیم که خودمون راحت تر زندگی کنیم! و الا همه چی همین الآنه، اگه درست ببینیم

_البته درست ام نمیدونما ولی._

***

هروخ نگاه نکردنتو میبینم، یاد نگاه کردنات میفتم، اگه اونم یه خاطره س ، پس ینی وجود نداره و اونم همین الانه، پس انگار همین الانه که داری نگام میکنی پس ببین! تو فقط فک میکنی که داری نگام نمیکنی احمقی که هنوز فک میکنی با چشم فقط میشه دید. دید زد

***

_ میگم، اینم که پرید.

+ مگه قرار بود بمونه؟

_ نه خب، ولی پس خودت چی میشی ؟

+ منم میپرم!

***

آنروز،

بگشوده بال و پر،

با سر بسوی وادی خون


بگذریم

بیا دیگه بگذریم از همه دروغایی که نگفتیم، از همه خیالایی که کردیم و نکردیم.

میگم؛ دیگه خیلی دیره برا پافشاری، خیلی پیریم.

بیا بگذریم ازش و حتا برای خداحافظی باهاش، گردنمونم نچرخونیم که شاید برای آخرین بار ببینیمش؛ فقط بریم.

بریم یه جایی که برا گذشتن نباشه فقط .


چقدر اشتباه میکردم!

اعتراف ترسناک و لذت بخشیه، لحظه ایی که مطمعن میشی ازش و به زبونش میاری حد اقل بنظر من بهت قدرت میده.

و دیدن، که چقدر مهمه برای آفرینش، آفرینش هرچیزی، هر اثری، هر لحظه ایی، آفرینش یه لحظه ی خوب برای جمعی که توش قرار داری حتا. وختی حرف از دیدن زده میشه، سخته بفهمی منظورمو، و همینطور وختی از آفریدن میگم. ولی ادامه میدم به زدن حرفایی که ، سخته بفهمیشون.

سفر کردن مهمترین روشه دیدنه، اگه بخای مشاهده گر خوبی باشی، باید مسافر خوبی باشی تا بتونی افریدگار خوبی بشی. و سفر کردن، نه یعنی تغییر مکان فیزیکی، که میشه نقل مکان کنی و مسافر نباشی و میشه سر جات بمونی و با چشمان بسته به مسافرت بری. میگی نه؟ از سید بپرس.

و من سفر کردم و دیدم، همه چیز رو و خیلی زیاد و خیلی ریز ، همونطور که میدونی! و تنها چیز جدیدی که افریدم، اعترافم بود، که «چقدر اشتباه میکردم! ».

من هیچکدوم از شماها رو نشناخته بودم و اشتباهه که بگم الآن شناختم، بنابر این هیچ اعتباری برای گذشته و متعلقاتش دیگه قایل نیستم. البته که از حس علاقه ی پوچی که همه به گذشته مون و متعقلاتش داریم، انچنان راه گریزی نیست ولی صادقانه اعتراف میکنم که چقدر اشتباه میکردم.

که فکر میکردم چقدر آرومی و چقدر دقیق و درست و چقدر صاف، که نبودی.

که فکر میکردم چقدر احمقی و چقدر بی اراده و کم مقدار، که حماقت از خودم بود.

که فکر میکردم چقدر روراست و بی ادعایی که دیدم خلافشو و


و لذت بخش ترین لحظات نشنیدن بود، و تنها دیدن و دیدن دیدن. گم شدن بود و نترسیدن، فریاد زدن، تلخ خندیدن و تنها شدن.


و من یک همیشه مسافرِ معترف به اشتباهاتم.


آره من اونروز نباید موقع موکا خوردن هورت میکشیدم، قبول. یا مثلا اونسری نباید وحشیانه بو میکشیدمت و طنابو دور گردنم سفت گره میزدم. چمیدونم اونبارم نباید یهو نارنجیو میاوردم تو کار، اونم نارنجی به اون خامی!

اصا بذار خودم بیشتر بگم! اونروز تو خیابونی، نباید خیره میشدم به ویترین جوراب فروشی، وختی داشتی باهام حرف میزدی. یا اصا یکی نیس بگه من که قهوه نمیخورم، سیگارم که نمیکشم، چرا اصا انقد میرفتم تو فازشون که آخرسرم گندش دربیاد

حتا اینم قبول دارم که موقع خوردن چیزای ترش زیادی ملچ مولوچ میکنم، آره حال به هم زنه.

از همه مهمتر اونباره که اون  بچه ی نونور دماغو رو بخاطر بی ادبیاش کتک میزدم، هرچقدرم که رو اعصابم بود نباید یهوانقد از کوره در میرفتم!!

ببین راستش میتونم بازم مثال بزنم از دلایلی که بخاطرش میشه از من حالت به هم بخوره فرقی نمیکنه البته.

ولی قبول کن اینا اصا موضوع تو نیس، اصا به تو ربطی نداشت، اینا مال منن، مثه اینجا که مال منه، مثه کلی دیگه از همه ی حسام که فقط مال منن! 

*

آره فک نمیکردم، چون اگه هزارتا دیگه ازین دلیلاهم بیارم، فرقی تو قضیه نمیکنه اونقد! آره نمیکنه!! چون یادمه همه اون وختاییو که راه نمیتونستی بری و من کشیدمت جلو، تا الان که دست و پا درآوردی حالا دوس داری منم بزنی کنار تا برسی به اون خیال پوچی که به خیالت من دارم واسش دست و پا میزنم این همه وخت!

ولی نمیدونی هنوز هرکاریم که کنی داری تو همون خیال پوچ من جون میکنی و اگه من یه لحظه بیخیال خیالام بشم، اصا دیگه تویی وجود نداره.

آره خب اصا فکرشو نمیکردم! راستش چون خیال میکردم خیلی مردی، چون فک میکردم رفاقت بو نمیده مثه بوی گندی که از هرکدوممون میاد، ولی حالا خوب فهمیدم که پاهات باید راحت قطع شن و بگذریم


برای ی لحظه ای خاسته هامون، تاثیرایی میذاریم که به‌مرور به عمیق ترین حفره ها درون بقیه تبدیل می‌شن. بعد راضی می‌کنیم خودمونو با انواع توجیه ها اما حفره ها پر نمیشن.

دلم تنگ شده برا روزایی که وختی توشون بودم، آرزو داشتم زودتر بگذرن، دقیقا مثل همین‌روزا. اونموقع ولی مطمعن نبودم که یه بازنده م.

دیگه کسی نموند، تنها قدم میزنه، تو سرما، تو تاریکی شبی که به  زور چراغای مصنوعی تظاهر به روشن بودن می‌کنه. دستاشو مشت کرده و فک میکنه به شریعتی، به میرداماد. به کفشای مشکی و شلوارای مشکی تر، چشمایی که از جفتشون مشکی ترن. به زانو های خاکی، لباس خاکی، کوله ای که یه وری انداخته، به شلوار جین و بستنی قیفی و خش خش برگای پاییز زیر کفشایی که برای پاها کوچیکن هنوز. به مصنوعی بودن همه اینا، به وجود نداشتنشون.

مترو ها میان و میرن، تو هنوز داری خودتو پیدا می‌کنی، سبلان، میدون ولیعصر، حقانی، تجریش، شادمان، کرج، ارم، صادقیه، شریف میگردی دنبال خودت و هرچی میگردی بیشتر گم میشی.

همینجوری شکست خوردناشو مرور میکنه و دیگه دنبال پیروزی نمیگرده، فقط میخاد قدم بزنه، حتا حرفی‌م دیگه لازم نیس زده بشه.

بهمون دروغ گفتن که بزرگ می‌شیم، بهم دروغ گفتن ولی من دیگه دنبال راستش نمیگردم. من اون قهرمانی نبودم که همه رو بدبخت کرد و قهرمان موند، من اون بزدلی بودم که همه رو راحت کردم و شدم یه بزدل فراموش شدنی.

دروغ گفتی که قهرمان تو ام که یه لحظه شی، ما اشتباه نکردیم، ما دروغ میگفتیم و به دروغ گفتن عادت می‌کردیم. قهوه یا شیرکاکائو ش فرق نمیکرد، عینک میزدی یا نه فرقی نداشت، بازم مزه ش تلخ بود، بازم چیزی نمیدیدیم تو تاریکی میرفتیم و صبح نمیشد، تو سرما می‌رفتیم و گرم نمیشد فرار میکردیم و زندانی تر می‌شدیم.

موند با قدم زدناش، با مشت گره کرده ش، رفت با چکمه های صورتی، با دروغ و رنگ. بوی سیگار دیگه نمیاد، بوی گند دیگه نمیاد و من دلم تنگ شده برا بوی گند، برا سیاهی، برا تاریکی، برا ترس و نگرانی، برا عرق سرد.

سی دی هارو دونه دونه با دقت گذاشت تا یه بکاپ کامل داشته باشیم برا روز مبادا، روز مبادا ولی هیچوخ نیومد، سی‌دی ها هم دروغ بودن، عکسا هم دروغ بودن. چاییو داغ خورد و دهنش سوخت، زبونش سوخت، حواسش نبود و الا چاییا هم دروغ بودن، سوختنشم دروغ بود.

ساعت پنج صبح بود، نه تاریک نه روشن، بی دلیل می‌دویید و فکر می‌کرد قهرمانه. فکرش دروغ بود بعدا قصه میگفت از قهرمانیاش، قصه ش دروغ بود. جواب میشنید و هیجان بقیه رو می‌دید. هیجانا هم دروغ بودن.

سرد شده ولی خوشم میاد، می‌لرزم ولی خوشم میاد. ناامیدم ولی ناامیدیم دروغ نیست. الان وختشه که بستنیو کامل بمالی به صورتم که دیگه نخندم. الآن وقتشه که زنگ بزنی و داد بزنی که کدوم گوری هستی سر خود. الان وقتشه که خجالت بکشی از دروغایی که میشنوی، خجالتی که دروغه. الان وقتشه که فاک بدی و بذاری بری، فاکی که دروغه، رفتنی که دروغه. بعد برگردی و ناله کنی و گلایه کنی. گلایه و ناله ایی که دروغه، برگشتنی که دروغه.

شایدم وختشه که دیگه بره درس بخونه، شیمی، فیزیک، دیفرانسیل ماکت بسازه با چوب، نظر بخاد و کرکسیون کنه، بلد نباشه تیغ کاترو عوض کنه و درست ببر ه، شاید وختشه طراحی کنه، یا بذاره بره قایم شه زیر پتو و وانمود کنه که خوابه. لازمه بگم همه ش دروغه؟

 

.و آتش چنان سوخت بال و پرش را

که حتا ندیدیم خاکسترش را


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

یومانی ، وبلاگ فروغی سوشیالیست خرید و فروش و سفارش طراحی طلا آنلاین و ارزان Sam closed مطالب رژیمی قوانین مهاجرت به امریکا هارمونی باران راهبند اتوماتیک Lark