برای ی لحظه ای خاسته هامون، تاثیرایی میذاریم که به‌مرور به عمیق ترین حفره ها درون بقیه تبدیل می‌شن. بعد راضی می‌کنیم خودمونو با انواع توجیه ها اما حفره ها پر نمیشن.

دلم تنگ شده برا روزایی که وختی توشون بودم، آرزو داشتم زودتر بگذرن، دقیقا مثل همین‌روزا. اونموقع ولی مطمعن نبودم که یه بازنده م.

دیگه کسی نموند، تنها قدم میزنه، تو سرما، تو تاریکی شبی که به  زور چراغای مصنوعی تظاهر به روشن بودن می‌کنه. دستاشو مشت کرده و فک میکنه به شریعتی، به میرداماد. به کفشای مشکی و شلوارای مشکی تر، چشمایی که از جفتشون مشکی ترن. به زانو های خاکی، لباس خاکی، کوله ای که یه وری انداخته، به شلوار جین و بستنی قیفی و خش خش برگای پاییز زیر کفشایی که برای پاها کوچیکن هنوز. به مصنوعی بودن همه اینا، به وجود نداشتنشون.

مترو ها میان و میرن، تو هنوز داری خودتو پیدا می‌کنی، سبلان، میدون ولیعصر، حقانی، تجریش، شادمان، کرج، ارم، صادقیه، شریف میگردی دنبال خودت و هرچی میگردی بیشتر گم میشی.

همینجوری شکست خوردناشو مرور میکنه و دیگه دنبال پیروزی نمیگرده، فقط میخاد قدم بزنه، حتا حرفی‌م دیگه لازم نیس زده بشه.

بهمون دروغ گفتن که بزرگ می‌شیم، بهم دروغ گفتن ولی من دیگه دنبال راستش نمیگردم. من اون قهرمانی نبودم که همه رو بدبخت کرد و قهرمان موند، من اون بزدلی بودم که همه رو راحت کردم و شدم یه بزدل فراموش شدنی.

دروغ گفتی که قهرمان تو ام که یه لحظه شی، ما اشتباه نکردیم، ما دروغ میگفتیم و به دروغ گفتن عادت می‌کردیم. قهوه یا شیرکاکائو ش فرق نمیکرد، عینک میزدی یا نه فرقی نداشت، بازم مزه ش تلخ بود، بازم چیزی نمیدیدیم تو تاریکی میرفتیم و صبح نمیشد، تو سرما می‌رفتیم و گرم نمیشد فرار میکردیم و زندانی تر می‌شدیم.

موند با قدم زدناش، با مشت گره کرده ش، رفت با چکمه های صورتی، با دروغ و رنگ. بوی سیگار دیگه نمیاد، بوی گند دیگه نمیاد و من دلم تنگ شده برا بوی گند، برا سیاهی، برا تاریکی، برا ترس و نگرانی، برا عرق سرد.

سی دی هارو دونه دونه با دقت گذاشت تا یه بکاپ کامل داشته باشیم برا روز مبادا، روز مبادا ولی هیچوخ نیومد، سی‌دی ها هم دروغ بودن، عکسا هم دروغ بودن. چاییو داغ خورد و دهنش سوخت، زبونش سوخت، حواسش نبود و الا چاییا هم دروغ بودن، سوختنشم دروغ بود.

ساعت پنج صبح بود، نه تاریک نه روشن، بی دلیل می‌دویید و فکر می‌کرد قهرمانه. فکرش دروغ بود بعدا قصه میگفت از قهرمانیاش، قصه ش دروغ بود. جواب میشنید و هیجان بقیه رو می‌دید. هیجانا هم دروغ بودن.

سرد شده ولی خوشم میاد، می‌لرزم ولی خوشم میاد. ناامیدم ولی ناامیدیم دروغ نیست. الان وختشه که بستنیو کامل بمالی به صورتم که دیگه نخندم. الآن وقتشه که زنگ بزنی و داد بزنی که کدوم گوری هستی سر خود. الان وقتشه که خجالت بکشی از دروغایی که میشنوی، خجالتی که دروغه. الان وقتشه که فاک بدی و بذاری بری، فاکی که دروغه، رفتنی که دروغه. بعد برگردی و ناله کنی و گلایه کنی. گلایه و ناله ایی که دروغه، برگشتنی که دروغه.

شایدم وختشه که دیگه بره درس بخونه، شیمی، فیزیک، دیفرانسیل ماکت بسازه با چوب، نظر بخاد و کرکسیون کنه، بلد نباشه تیغ کاترو عوض کنه و درست ببر ه، شاید وختشه طراحی کنه، یا بذاره بره قایم شه زیر پتو و وانمود کنه که خوابه. لازمه بگم همه ش دروغه؟

 

.و آتش چنان سوخت بال و پرش را

که حتا ندیدیم خاکسترش را


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لیندونی ایتا | لینک کانال و گروه ایتا رشته کارگردانی خدمات طراحی / چاپ پیکسل سازی و چاپ روی اجسام فروشگاه اینترنتی Gary emaar شهر ما ❤آرامـــش❤ رونق تولید پلی آلومینیوم کلراید